ما برگشتیم

با کوله باری از خاطره...

.

روز اخر

روز تبادل شهدا بود

26 شهید،26 رفیق،قرار بود بعد از سالها به کشورشان برگردند

و ما تا 2 شب هرچه تلاش کردیم تا طوری برنامه ریزی کنیم که بتوانیم به استقبالشان برویم نشد

نمی شد چون از پادگان حمیدیه تا شلمچه 3 ساعت راه بود و با هر محاسبه ای که کردیم نمی توانستیم به قطار اهواز-تهران برسیم...

دلمان سوخت

خیلی زیاد...

بچه های اردوی 2 اما برنامه شان را عوض کردند و چون قرار بود دو روز بعد از ما برگردند قرار شد بروند استقبال...

با یک دنیا حسرت از بچه ها خداجافظی کردیم

سفارش کردیم که سلاممان را برسانند

که بگویند میخواستیم بیاییم اما نشد...

با محاسبات دنیایی ما نشد...

به معراج رسیدیم

کنار دو شهید گمنام معراج بودیم که یک ماه پیش خودشان را نشان داده بودند برای بازگشت به دنیای ما...

به شهرهای ما...

خبر آمد...

خبر آمد که بچه ها حالا بیشتر بسوزید

26 شهید که سالها دور از وطن بوده اند زودتر از آن که عراق خبر داده بود برگشته اند...

زودتر برگشته اند و دارند می آیند...

دارند می آیند بدرقه مان...

بدرقه!

می فهمید یعنی چه؟

می فهمید...

نمی توانم بنویسم...

نمی توانم و نمی دانم چگونه بنویسم حس و حالمان را....

نمی  دانم چگونه بگویم حسم را وقتی داشتند در کانتینر را باز می کردند....

نمی دانم لرزش دستانم را چگونه برایتان بنویسم

نمی دانم تپش قلبم را چگونه برایتان شرح دهم

و نمی دانم چگونه یا فاطمه زهرا گفتن بچه ها موقع باز شدن درهای آسمان به رویمان را به گوشتان برسانم....

نمی دانم چرا...

نمی دانم به خاطر کدام انسان مقرب...

نمی دانم به خاطر کدام دل شکسته....

فقط همینقدر می دانم که آمدند بدرقه مان...

زود راه افتادند و خیلی ها در آرزوی استقبال از آنها ماندند تا ما را بدرقه کنند...

حالا

از ته دل

با تمام وجود

ایمان آورده ام به زنده بودنتان رفقای با معرفت...

ایمان آورده ام که تمام برنامه های این سفر با شماست

انتخاب میهمان ها با شماست

و شمایید که برای ما برنامه میریزید...

هر منطقه

هر قتلگاه

و حتی زمان زیارت ما

همه و همه با شماست پرستوهای مهاجر نازنین من....

می دانم که می دانید چقدر دوستتان دارم....

که چقدر آرزو دارم به شما بپیوندم...

می دانم رفقا....

.

اشک هایم می ریزند

قلبم می سوزد

اما تنها همین کلمات به زبانم می آیند

حیف،نمی شود خیلی چیزها را گفت...

باید رفت و دید و فهمید...

همین!

.

بازگشت از سرزمین های نور با بدرقه شهدا نعمتیست که هیچگاه نمی توانم شکرش را به جا بیاورم خدای مهربان من...

مهربان بخشنده ی من...

یا اله العاصین...خدای من...

.

اهلا و سهلا مرجبا بکم ایها الشهداء...